چشم بر هم می نهم ، با خودم می گویم
کاش چون گل بودم
که به هنگام سحر، شبنمی از سر درد
روی دل بنشانم
تا بدانند چه ها بگذشته است ، بر سر این دل من
کاش برگی بودم
که به افسون خزان، همره باد وزان
زیر پاهای گذر کرده ی دور
خش خشی می کردم، تا صدایم شنوند
تا بدانند چه ها بگذشته است، بر سر این دل من
کاش دریا بودم
که به هنگام شبی ، که به همراه نسیمی ، بادی
تن خود می کوفتم، موج می افراشتم
تا بدانند چه ها بگذشته است ،بر سر این دل من
ای کاش پرستو بودم
که به فصل غم و درد ، کوچ می کردم و پرواز کنان
سوی ییلاق ، بهار دلها ، بال می افراشتم
تا بدانند نیَم آنجا من
تا بدانند چه ها بگذشته است ،بر سر این دل من
چشم بگشودم و لیک
دیدم آنجا در خرابات دلم ، غوطه ور گشته ام ، ای کاش ای کاش …
لیک دیگر نه پرستو وَ نه برگ ، نه درختان خزان خواسته ام
کاش چون یک انسان
اندر این باغچه کوچک دل
خنده ای سر زنم از اوج خوشی!!
سروده : مهربانو
مطالب مرتبط :
بازنشر مطالب سایت «مجله اینترنتی مهربانو» با ذکر منبع و لینک به سایت مجاز مي باشد.
اضافه کردن نظر